دلم یک غریبه می خواهد بیاید بنشیند فقط سکوت کند و من هـی حرف بزنم و بزنم و بزنم
تا کمی کم شود این همه بار . . .
بعد بلند شود و برود نه نصیحتی نه . . .
انگار نه انگار . . . !
فریاد را همـه می شنوند ، اگر سکوت را فهمیدی هنر کردی . . .
گاهی باید یک نفر دست به صورتت بزند و نقاب خنده ات را بیندازد . . .
آن وقت در آغوشت بگیرد ، یک دل سیر گریه کنی . . .
گریه ات که تمام شد ، در گوشت زمزمه کند :
دیوونه من باهاتم ، دیگه هیچوقت گریه نکن . . . !
در خلوت دلم ، در همنشینی با غمها ببین که چگونه میریزد اشک از این چشمها
این چشمهای خیس ، همان چشمهاییست که تو خیره به آن بودی در لحظه دیدار . . .
.
کاش میدانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافت !
آنوقت به او میگفتم یقه را آنقدر تنگ بافته ای که بغض هایم را نمی توانم فرو دهم . . . !
قطره های اشک بی قرار نوازشگر گونه هایم است ،
چه کنم که اشک قشنگترین بهانه است برای گفتن از بی تو بودن ،
برای بیان دلتنگی و برای بیان غربت . . .
.
به نام آنکه اشک را آفرید تا شهر عاشقان آتش نگیرد . . .
.
گریه ، بی دلیل بی بهانه ، یک دفعه ، نصف شبی !
عجیب ، آدم را آرام می کنند !
.
انگار سکوت قانون شب است !حتی آنهایی که بیدارند بی صدا گریه میکنند . . .
.
من نیامدن َت را قبول کرده ام
. . .
بُغض های َم امّا باور نکرده اند !
.